بتا پای این ره نداری چه پویی


دلا جان آن بت ندانی چه گویی

ازین رهروان مخالف چه چاره


که بر لافگاه سر چار سویی

اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان


که در عقل رعناست این تندخویی

تو جانی و انگاشتی که شخصی


تو آبی و پنداشتستی سبویی

همه چیز را تا نجویی نیابی


جز این دوست را تا نیابی نجویی

یقین دان که تو او نباشی ولیکن


چو تو در میانه نباشی تو اویی